ملودی عشق پارت ۳۴
+من اونا رو دیدن
&کی رو دیدی؟
+د...د...دزدا
&چی؟؟؟؟
+ل..لیانک همشونو کشت
ح..حتی سربازی ک از دور مراقب بود رو هم کشت
&لیانگ؟...محافظ شخصی ملکه؟
+اره!
&آرم باش درستش میکنم!
*پرش زمانی=صبح*
&تو چطور میتونی اینکارو کنی
جونگکوک رو نابود کردی و حالا هم میخای من رو نابود کنی!؟
ملکه:پسرم بزار برات توضیح بد.....
&نیازی به توضیح نیست من همه چیزو میدونم!
خودم شخصا مجازات میکنم
ملکه:تو هنوز پادشاه نشدی ک بخای منو مجازات کنی
قبل از این ک تو هم به سرنوشت برادرت دچارش
سر عقل بیا و باهام همکاری کن!
&منو شریک جرم خودت نکن
من گول تورو نمیخورم!!!
ببریدش
نویسنده:
سرباز ها ملکه و لیانگ رو زندانی کردند
پرنس به اتاقش برگشت و نیا رو غرق در خواب دید
دیشب بعد از اون اتفاق نیا میترسید ک به اتاقش برگرده به خاطر همین تو اتاق پرنس مونده بود
پرنس لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست
&هی نیا شی..... نمیخای بیدار شی؟؟
باشه بخواب
+بیدارم!
&پس چرا بلند نمیشی؟
+روم نمیشه!
&چی....چرا؟
+آخه دیشب به خاطر من رو مبل خوابیدین روم نمیشه تو چشماتون نگاه کنم
پرنس لبخندی زد و دستش رو دور کمر نیا حلقه کرد و بلندش کرد
نیا به خاطر حرکت ناگهانی پرنس شکه شد و چشماشو باز کرد و به چشمای پرنس خیره شد
&نیازی نیست خجالت بکشی!
تو هر وقت ک بخای میتونی بیای اینجا!
نیا لبخندی زد و ممنونی زیر لب گفت
+خب...دیگه میتونم برم؟
میخام برای جشن آماده بشم!
&البته منم باید آماده بشم!
+راستی لیانگ چی شد
&هیچی ملکه و لیانگ رو زندانی کردم تا بعد ا جشن براشون تصمیم گیری کنم!
+خوبه!.....پس من میرم فعلا!
&فعلا!
نیا:
لباسی ک سفارش داده بودم صبح رسیده بود و خدمتکار ها گزاشته بودنش روی تختم
بستمو باز کردم و برون آوردمش
+خدای منننننن......چقدر قشنگهههههههه!!!!!
با ذوق روی تخت گزاشتم و به سمت حمام رفتم
بعد حمام کردن نگاهی به ساعت انداختم
واییی خیلی دیر کردم
جلوی آینه نشستم و کمی آرایش کردم
موهام رو مرتب کردم و لباسم رو پوشیدم
به طرف باغ گل حرکت کردم
جشن توی باغ گل برگزار میشد
نزدیگ باق گل متوجه گلی زیبا به رنگ آبی شدم چیدمان روی موهام گزاشتمش
به محل جشن رسیدم
ذوی یکی از صندلی ها نشستم
پرنس در حالی ک دستش رو روی کتاب مقدس قرار داد بدرود قسم خورد ک پادشاه خوبی برای مردمش باشه
وزیر ارشد تاج سلطنتی رو روی سرش گزاشت و اون رو پادشاه معرفی کرد
مهمان یکی یکی به پادشاه تبریک میگفتند
اروم جلو رفتم
+تبریک میگم سرورم!
&ممنونم نیا شی....امروز خیلی زیبا شدی!
به راحتی میتونستم جریان خون رو توی گونه هام حس کتم
سرم رو پایین انداختم و لب گزیدم
متوجه لبخندش شدم و سرک رو بالا آوردم
&میشه توی اتاقم منتظرن بمونی؟
+چی؟؟
البته!
&منونم
بعد از تعظیم از اونجا دور شدم
به اتاق پرنس رفتم و کنار پنجره ایستادم
بعد تز چند دقیقه با صدای در برگشتم
تو اون لباس سلطنتی عالی به نظر میومد
&اوه خوشحالم ک اومدی
خب یه درخواستی ازت دارم!
+چه درخاستی؟
&تو حاضری که.........
لایکا ۴۰
کامنتا ۲۰۰ به بالا
&کی رو دیدی؟
+د...د...دزدا
&چی؟؟؟؟
+ل..لیانک همشونو کشت
ح..حتی سربازی ک از دور مراقب بود رو هم کشت
&لیانگ؟...محافظ شخصی ملکه؟
+اره!
&آرم باش درستش میکنم!
*پرش زمانی=صبح*
&تو چطور میتونی اینکارو کنی
جونگکوک رو نابود کردی و حالا هم میخای من رو نابود کنی!؟
ملکه:پسرم بزار برات توضیح بد.....
&نیازی به توضیح نیست من همه چیزو میدونم!
خودم شخصا مجازات میکنم
ملکه:تو هنوز پادشاه نشدی ک بخای منو مجازات کنی
قبل از این ک تو هم به سرنوشت برادرت دچارش
سر عقل بیا و باهام همکاری کن!
&منو شریک جرم خودت نکن
من گول تورو نمیخورم!!!
ببریدش
نویسنده:
سرباز ها ملکه و لیانگ رو زندانی کردند
پرنس به اتاقش برگشت و نیا رو غرق در خواب دید
دیشب بعد از اون اتفاق نیا میترسید ک به اتاقش برگرده به خاطر همین تو اتاق پرنس مونده بود
پرنس لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست
&هی نیا شی..... نمیخای بیدار شی؟؟
باشه بخواب
+بیدارم!
&پس چرا بلند نمیشی؟
+روم نمیشه!
&چی....چرا؟
+آخه دیشب به خاطر من رو مبل خوابیدین روم نمیشه تو چشماتون نگاه کنم
پرنس لبخندی زد و دستش رو دور کمر نیا حلقه کرد و بلندش کرد
نیا به خاطر حرکت ناگهانی پرنس شکه شد و چشماشو باز کرد و به چشمای پرنس خیره شد
&نیازی نیست خجالت بکشی!
تو هر وقت ک بخای میتونی بیای اینجا!
نیا لبخندی زد و ممنونی زیر لب گفت
+خب...دیگه میتونم برم؟
میخام برای جشن آماده بشم!
&البته منم باید آماده بشم!
+راستی لیانگ چی شد
&هیچی ملکه و لیانگ رو زندانی کردم تا بعد ا جشن براشون تصمیم گیری کنم!
+خوبه!.....پس من میرم فعلا!
&فعلا!
نیا:
لباسی ک سفارش داده بودم صبح رسیده بود و خدمتکار ها گزاشته بودنش روی تختم
بستمو باز کردم و برون آوردمش
+خدای منننننن......چقدر قشنگهههههههه!!!!!
با ذوق روی تخت گزاشتم و به سمت حمام رفتم
بعد حمام کردن نگاهی به ساعت انداختم
واییی خیلی دیر کردم
جلوی آینه نشستم و کمی آرایش کردم
موهام رو مرتب کردم و لباسم رو پوشیدم
به طرف باغ گل حرکت کردم
جشن توی باغ گل برگزار میشد
نزدیگ باق گل متوجه گلی زیبا به رنگ آبی شدم چیدمان روی موهام گزاشتمش
به محل جشن رسیدم
ذوی یکی از صندلی ها نشستم
پرنس در حالی ک دستش رو روی کتاب مقدس قرار داد بدرود قسم خورد ک پادشاه خوبی برای مردمش باشه
وزیر ارشد تاج سلطنتی رو روی سرش گزاشت و اون رو پادشاه معرفی کرد
مهمان یکی یکی به پادشاه تبریک میگفتند
اروم جلو رفتم
+تبریک میگم سرورم!
&ممنونم نیا شی....امروز خیلی زیبا شدی!
به راحتی میتونستم جریان خون رو توی گونه هام حس کتم
سرم رو پایین انداختم و لب گزیدم
متوجه لبخندش شدم و سرک رو بالا آوردم
&میشه توی اتاقم منتظرن بمونی؟
+چی؟؟
البته!
&منونم
بعد از تعظیم از اونجا دور شدم
به اتاق پرنس رفتم و کنار پنجره ایستادم
بعد تز چند دقیقه با صدای در برگشتم
تو اون لباس سلطنتی عالی به نظر میومد
&اوه خوشحالم ک اومدی
خب یه درخواستی ازت دارم!
+چه درخاستی؟
&تو حاضری که.........
لایکا ۴۰
کامنتا ۲۰۰ به بالا
- ۳.۰k
- ۰۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط